مدح و وفات حضرت خدیجه سلام الله علیها
ای داده به عـفّت شرف و نام خدیجه ای بسته بطوفت فلک احرام خدیجه ای هـمـسر پـیـغـمـبر اسـلام خدیجه ای عصمت حق فاطمه را مام خدیجه ای ختم رسل را ز شرف نور دو دیده پیـش از شب بعـثت به محمّد گـرویده ای بر تو سلام آمده از داور هستی بگـذشته در آئـین نبی از سر هستی دل داده و دل بُرده ز پیغمبر هستی زیبد که بخوانند تو را مـادر هستی الحق که خدا، هستی خود را به تو داده اُمُّ الّـنـجـبـا، فـاطـمه زهـرا به تو داده اسـلام ز امـوال تو سـرمـایه گرفته دین در کـنف عزّت تو سایه گرفته توحـید ز اخلاص تو پیـرایه گرفته اخلاص ز حُسن عملت پایه گـرفته هـمّـت سر تـسلـیم به دیـوار تو سـوده پیش از تو زنی لب به شهادت نگشوده تو در دل سختی به پیـمبر گرویدی هر بار بلا را به سر دوش کشیدی بر یاری اسلام به هر سوی دویدی بس زخم زبانها که ز کفّار شنیدی ای قامت مردان جهان خم به سجودت ای تکیهگه خـتـم رُسُل نخـل وجـودت ای مکّه ز خاک قـدمت خُـلد مخـلّـد ای عصمت معـبود و امید دل احمد اسلام به پا خواست و گـردید مـؤیّد از ثروت تو، تیغ علی، خُلق محمّد تا حـشـر خلایـق که خـدا را بپـرستند مرهـون فـداکاری و ایـثـار تو هـستند تـنها نشدی هـمـسر و دلـدار محـمّد در سختترین روز شدی یار محمّد در شدّت غم گشتی تو غمخوار محمّد پـیـوسـته دلـت بود گـرفـتار محـمّـد در پیش رویش گشت وجودت سپر سنگ باشد که کنی در ره او چهره ز خون رنگ آنروز که افتاد خـزان در چمن تو پر زد به جنان طوطی روح از بدن تو تا بـوی گـل احـمـدی آیـد ز تـن تـو شد جـامـۀ پیـغـمـبـر اکـرم کـفـن تو با مرگ تو آغاز شد ای عصمت سرمد بـیمـادری فـاطــمـه، تـنهـائـی احـمـد بردار سر از خاک و ببین همسر خود را بنگر هدف سنگ سر شوهر خود را بازآ و ببین اشک فشان دختر خود را برگیر به بر دختر بیمادر خود را بی روی تو گردون به نظر تیره چو دود است برخیز که بیمادری فاطمه زود است برخیز که بر ختم رسل فخر زمانه خانه شده غـمخانه، ای بانـوی خانه بر گیسوی زهرا که زند بعد تو شانه؟ بیتو شده از هر مژهاش سیل روانه پـیـغـمـبر اکـرم ز غـمـت زار بگـرید خـون است دل فـاطـمه مگـذار بگرید ای جامۀ احـمد کـفـنت بر بدن پاک کن بهر حسینت به جنان جامه ز غم پاک تو بر سر دست نبی و او به سر خاک سر تا به قدم چون گل پرپر شده صد چاک «میثم» ز غـم نور دو عـین تو بگوید تا صبح قـیامت ز حـسیـن تو بـگـویـد |